برشی از کتاب «کاش برگردی» | جلوی بزرگترها دست و پایش بسته بود
به گزارش نوید شاهد استان قزوین، کتاب «کاش برگردی»، در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت مینشیند و در صفحات مختلف، نکات تربیتی یک زندگی ساده را با روایتی داستانی و جذاب تقدیم خوانندگان میکند.
این کتاب به قلم رسول ملاحسنی و توسط انتشارات شهید کاظمی چاپ شده است.
در بخشی از کتاب میخوانیم: «.. دخترها خورشت را که بار گذاشتند، نشستند پای تلویزیون. دور هم سریال را نگاه میکردند ذکریا سرشوخی را با صغری باز کرد: باز این زینب میآد اینجا یه دقیقه کار میکنه. ده دقیقه میشینه. ولی تو از همون اول میشینی نه کمکی نه کاری. حداقل پاشو یه چرخی بزن مثلا الکی داری کمک میکنی برای مهمونی!
صغری گفت ظهر که همه خونه ما دعوت بودن. افتخار ندادی بیای ببینی کی اون همه مهمون رو راه انداخت. ذکریا گفت تو که میدونی من دوست داشتم بیام، ولی این روزا خیلی سرمون شلوغه. کیه که از خوردن بدش بیاد؟! وقتی ذکریا دید حریف خواهر بزرگترش نمیشود، رفت سراغ زینب. وسط سریال و تماشای تلویزیون بازیاش گرفته بود. مدام سر به سرش میگذاشت و دستش را جلوی چشمهای زینب میگرفت.
نصف حواس جمع به شوخیهای ذکریا بود و بیاختیار میخندیدند. چند بار که این کار را کرد، زینب گفت اگه گذاشتی ما یه دقیقه این فیلمو نگاه کنیم. ذکریا گفت اگه میخواستین فیلم ببینین میموندین خونه خودتون! زینب که میدانست اگر بخواهد جواب ذکریا را بدهد از فیلم جا میماند، سریع جایش را با الهه عوض کرد.
همین که ذکریا خواست با الهه شوخی کند و به فیلم دیدن او هم گیر بدهد، مهمانها رسیدند. زینب که ریز ریز میخندید، آرام در گوش ذکریا گفت: جرئت داری الان پیش عمو شوخی کن. ذکریا با چشم و ابرو فهماند که جلوی بزرگترها دست و پایش بسته است! کنار بزرگترها خیلی اهل رعایت بود. رفتارش با یک دقیقه قبل که مدام سر به سر دخترها میگذاشت، زمین تا آسمان فرق داشت. کاملا مودب و سر به زیر شده بود ...»